نور بود و نور كه ميتابيد. خانهي مرد يهودي غرق نور شدهبود. اول وحشت كرد: "نكند گرويي مرد مسلمان آتش گرفته است؟" كمي نزديكتر شد. نه! چشمه چشمه نور سپيد بود كه از آن چادر مشكي ميجوشيد. طاقت نياورد. رفت سراغ قوم و خويشهاي يهودياش. گرداگرد پارچه سياه كه ديگر سياه نبود حلقه زده بودند.
ـ اين پارچه مال كيست؟
ـ مال داماد پيغمبر است. پول نداشت گندم از من بخرد، چادر زنش را گرو گذاشت پيشم در ازاي مشتي گندم.
ـ راست ميگويي؟ اين واقعا چادر فاطمه است؟ دختر پيامبر اسلام؟
ـ راست ميگويد. من هم ديده بودم زنان مسلمان از اين پارچههاي سياه به سر مياندازند...
فردايش مسلمان شده بودند. همهشان.
برگرفته از بحارالانوار/ ج۴۳/ص۳۰
احسان تيموري
پيامبر ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ با اشاره به على ـ عليه السّلام ـ فرمود:
«اِذا أَتاكُمُ الْفِتَنُ كَاللَّيْلِ الْمُظْلِمِ، فَعَلَيْكُمْ بِهذَا الرَّجُلِ، اِذا سَلَكَ فَجَّا، فَاسْلُكُوهُ.»
هر گاه فتنه ها چونان شب تاريك، بر شما روى آورد، بر شما باد به ملازمت اين مرد. حتى اگر از راه كوهستانى هم رفت، به دنبال او رهسپار شويد.(1)
1.به اين مضمون:عيون اخبار الرضا، ج 1،ص 69؛ بحارالانوار، ج 40، ص 27.
نگاه اوّل ، خطاست نگاه دوم ،عمدى است و نگاه سوم، ويران مى كند. پيامبر اكرم (ص)
وقتي براي اولين بار به مشهد سفر كرده بود، در بازگشت از حرم امام رضا(ع) از او پرسيده بودند از امام چه خواستي؟ گفته بود از او خواستم قلب پدرم را نسبت به من مهربان كند. پرسيده بودند ديگر چه خواستي؟ گفته بود هيچي، چون سر امام رضا خيلي شلوغ بود، خيلي ها بودند كه از او چيزهايي ميخواستند!
مطالب مرتبط :
شهيد ادواردو آنيلي (رحمه الله عليه)
دارند پرندگان مهاجر رو به سمت ابرهاي باران زا دعاي سفر ميخوانند
دارند خستگان ، براي خستگي مادرانه ترين دلسوزي يقين
دعاي آغاز ميخوانند
يعني اينكه ميخواهند با تو ، از تو آغاز كنند . . .
دل، همين جا، همين گوشه ي معروف، زير پاي پدر نازنين و كنار حرم و ضريح «تو» جا مانده. همان گوشه اي كه - حتي اگر ليلاترين باشي - مجنونت مي كند... بي اختيارت مي كند... همان جاست كه مست عصاره ي وجود نبي (ص) و علي (ص) و مادر و حسن (ع) و حتي حسين (ع) مي شوي. تو، علي اكبر (ع)- علي اكبر ليلا- نه! علي اكبر اهل حرم... سلاله ي تمام خوبي هايي... خلاصه ي پنج تن آل عبايي . . .
حسين (ع) به انسانها آموخت كه براى رضاى معبود ، بايد به آب وآتش زد
هرچند ، خود ، بى آب به آتش زد
و عباس ، به آب و آتش نزد
بى آب هم به آتش نزد
عباس ، آتش به جان آب زد!
به نام خدا
از روز پنجشنبه 2 تيرماه 1390 به دنبال برخي تغييرات در سرورهاي سايت ؛ وبلاگ با پارهاي مشكلات و اختلالات در سيستم سخت افزاري مواجه شده است كه با تلاش شبانه روزي، مجدداً سايت را به حالت اول برگردانده و در حال حاضر مسئولان سايت همچنان مشغول رفع مشكلات به وجود آمده هستند.
انشاءالله چند پست اخير حذف شده از وبلاگ هم به حالت اوليه برخواهد گشت .
انشاءالله .
آخرين روزهاي تابستان 72 بود، مدتي بود كه در منطقه عملياتي خيبر در جستجوي شهدا بوديم، سكوت سراسر جزيره را فرا گرفته بود سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد.
ناگهان صداي اذاني در فضا پيچيد، آن هم اذاني دسته جمعي، با خودم گفتم: «هنوز كه وقت نماز نيست و حتماً در اين اذان به ظاهر ناگاه حكمتي نهفته است» . از اين رو به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و شيرين تر ميشد رفتيم.
ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه ي آن از گل و لاي كنار آب بيرون آمده بود. به سرعت داخل نيزارها شديم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام موذنان ناآشنا را ديديم. درون قايق شكسته كه بر موج هاي آب شناور بود پيكر 13 شهيد گمنام ما را به غبطه واداشت.
برگرفته از كتاب"كرامات شهدا و امدادهاي غيبي آنان ؛ به نقل ازجانباز شهيد عليرضا غلامي"
ما «اسير» عنايت تو هستيم و «مسكين» و محتاج شفاعتت. اينك «يتيم» هجران توييم و سيه پوش نيلوفر ساقه شكسته ي شهود؛
« و يطعمون الطعام علي حبّه مسكينا ً و يتيما ً و اسيرا».
ما را نيز به طعام معرفت و محبت ، ميهمان كن و از زلال زمزم خير كثير، بنوشان اي عطيه ي عرش !