درباره ما
این وبگاه ، دیگر به روز نمیشود ! انشاءالله در سنگری دیگر فعالیت خواهیم کرد .
خانه
دوستان
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
بازدید کنندگان : 480128
تعداد نوشته ها : 171
دیدگاه ها : 1897
PageRank
Rss
لوگوی حمایتی
Zion
تکاوران جنگ سایبر
استفاده از مطالب این پایگاه تنها در صورت ذکر یک صلوات ، به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) بلامانع می‌ باشد

ساعت كاريم تموم شده بود و با عجله به هواي امتحان زبان از اتاق زدم بيرون و درش رو قفل كردم. توي راهرو كه مي اومدم يه پيرمرد با لباسهاي محلي جلوم رو گرفت و پرسيد: "دخترم، مي دوني اتاق مددكاري كجاست؟"

دلم مي خواست بهش نگم و بذارم برم. آخه عجله داشتم. اگه بهش مي گفتم اتاق كجاست مجبور بودم باهاش برگردم تو اتاق و ببينم چي مي خواد. آخه اونروز تو بيمارستان نوبت شيفت مددكاري من بود و تازه زمانش هم تموم شده بود. اما وقتي قيافه خستش رو ديدم ناخودآگاه ازش پرسيدم چيكار دارين با مددكاري، من مسئولشم و راه افتاديم سمت اتاق تا بتونم مشكل نداشتن جاي مرد رو حل كنم.

موقعي كه با عجله خداحافظي كردم و مي خواستم بيام مرد جلوم رو گرفت و گفت :"مي شه يه چيزي بگم؟"

منم به هواي اينكه حتماً بازم يه خواسته ديگه داره به ساعتم نگاه كردم و گفتم: " به خدا ديرم شده، امتحان دارم."

مرد گفت: " كوتاهه" و بدون اينكه منتظر اجازه من بمونه دستاشو برد بالا و شروع كرد برام دعا كردن. معمولاً مراجع كننده هاي ما بعد ازينكه كارشون راه مي افته برامون دعا مي كنن اما اين اصلاً يه جور ديگه بود. چشماشو بسته بود و نمي دونم چي به زبون محلي مي گفت. بعدشم گفت يه دعاي مهم برات توي دلم نگه مي دارم. هرچي هم پرسيدم چي، گفت يه رازه بين من و خدا.

اونروز به امتحانم اگرچه دير رسيدم. اما در كمال ناباوري وقتي نتيجه ها اومد بالاترين نمره مال من بود. در حالي كه از هميشه كمتر درس خونده بودم.

هانيه آشوبي


دسته ها : همينجوري
دوشنبه 1390/2/19 19:52
X