ساعت كاريم تموم شده بود و با عجله به هواي امتحان زبان از اتاق زدم بيرون و درش رو قفل كردم. توي راهرو كه مي اومدم يه پيرمرد با لباسهاي محلي جلوم رو گرفت و پرسيد: "دخترم، مي دوني اتاق مددكاري كجاست؟"
دلم مي خواست بهش نگم و بذارم برم. آخه عجله داشتم. اگه بهش مي گفتم اتاق كجاست مجبور بودم باهاش برگردم تو اتاق و ببينم چي مي خواد. آخه اونروز تو بيمارستان نوبت شيفت مددكاري من بود و تازه زمانش هم تموم شده بود. اما وقتي قيافه خستش رو ديدم ناخودآگاه ازش پرسيدم چيكار دارين با مددكاري، من مسئولشم و راه افتاديم سمت اتاق تا بتونم مشكل نداشتن جاي مرد رو حل كنم.
موقعي كه با عجله خداحافظي كردم و مي خواستم بيام مرد جلوم رو گرفت و گفت :"مي شه يه چيزي بگم؟"
منم به هواي اينكه حتماً بازم يه خواسته ديگه داره به ساعتم نگاه كردم و گفتم: " به خدا ديرم شده، امتحان دارم."
مرد گفت: " كوتاهه" و بدون اينكه منتظر اجازه من بمونه دستاشو برد بالا و شروع كرد برام دعا كردن. معمولاً مراجع كننده هاي ما بعد ازينكه كارشون راه مي افته برامون دعا مي كنن اما اين اصلاً يه جور ديگه بود. چشماشو بسته بود و نمي دونم چي به زبون محلي مي گفت. بعدشم گفت يه دعاي مهم برات توي دلم نگه مي دارم. هرچي هم پرسيدم چي، گفت يه رازه بين من و خدا.
اونروز به امتحانم اگرچه دير رسيدم. اما در كمال ناباوري وقتي نتيجه ها اومد بالاترين نمره مال من بود. در حالي كه از هميشه كمتر درس خونده بودم.
هانيه آشوبي