ميگويند پسري در خانه خيلي شلوغكاري كرده بود.
همهي اوضاع را به هم ريخته بود.وقتي پدر وارد شد،
مادر شكايت او را به پدرش كرد.
پدر كه خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي بيريخت است، همهي درها هم بسته است،
وقتي پدر شلاق را بالا برد، پسر ديد كجا فرار كند؟ راه فراري ندارد!
خودش را به سينهي پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت ديديد اوضاع بيريخت است به سوي خدا فرار كنيد:
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر كجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
حاج محمد اسماعيل دولابي
دكتر اردشير قوام زاده رئيس پژوهشكده خون سرطان و سلولهاي بنيادي خون ساز دانشگاه علوم پزشكي تهران برنده جايزه «برترين محقق جهان در زمينه سرطان و بيماري هاي خوني» شد.آمريكايي ها گفتند ايران تحريم است: نه ويزا دادند و نه اجازه دادند جايزه به او داده شود.
اصغر فرهادي را اما ويزايش دادند جايزه اش دادند بوسيدندش تبريكش هم گفتند .
تشنه اند ،
تشنه اند ،
تشنه اند ،
چشمان جهان ،
چشمان تاريخ ،
چشمان علقمه ،
كه تنها يك بار ديگر بنوشند :
تراژدي بي مانندت را .
التماس دعا .
حاج حسن خدا قوت؛ دست مريزاد... برد حقيقي اين دفعه بود كه از جو خارج شد! تا پيش خدا رفت... اما چرا الآن؟ اون هم تنها... قربون معرفت و خنده هات... آقامون يه دنيا باهات كار داشت؛ از او بالاها گرا بده بزنيم وسط هدف. سلام ما را به سيدالشهدا برسان. بگو پشت سر آقا وايساديم گردن همه يزيديان رو به فضل الهي مزنيم.
كمونيست بود.
آمده بود پاي صحبت يك آخوند ، توي آخن آلمان. ميگفت : « اومديم آخوند ببينيم بخنديم، بالاخره خودش كلي تفريحه.» ساعت يازده شب گريه ميكرد كه بحث ادامه داشته باشد.
تا ساعت دو با بهشتي حرف ميزد. بعد شد پاي ثابت سخراني هاش
هر وقت مي خواهيم با سيد برويم توي شهر قدمي بزنيم
يكي دو نفر جلوتر مي روند، تا اگر بوي كباب شنيدند، خبرش كنند؛ حساسيت دارد به بوي كباب، حالش خيلي بد مي شود. يك بار خيلي اصرار كرديم كه چرا؟
گفت: اگر در ميدان مين بودي و به خاطر اشتباهي، چاشني مين فسفري عمل مي كرد و دوستت براي اينكه معبر و عمليات لو نرود آن را مي گرفت زير شكمش و ذره ذره آب مي شد و حتي داد نمي زد و از اين ماجرا، فقط بوي گوشت كباب شده توي فضا مي ماند، تو به اين بو حساس نمي شدي؟
راه ميرود
سرفه ميكند
پلك ميزند
سرفه ميكند
تكيه ميدهد
سرفه ميكند
سرفه ميكند
سرفه ميكند
ايستاده مرده است
لحظهاي
هزار بار
تكهتكه او
شهيد ميشود
...............
براي سلامتي جانبازان شيميايي دعا فراموش نشود
نور بود و نور كه ميتابيد. خانهي مرد يهودي غرق نور شدهبود. اول وحشت كرد: "نكند گرويي مرد مسلمان آتش گرفته است؟" كمي نزديكتر شد. نه! چشمه چشمه نور سپيد بود كه از آن چادر مشكي ميجوشيد. طاقت نياورد. رفت سراغ قوم و خويشهاي يهودياش. گرداگرد پارچه سياه كه ديگر سياه نبود حلقه زده بودند.
ـ اين پارچه مال كيست؟
ـ مال داماد پيغمبر است. پول نداشت گندم از من بخرد، چادر زنش را گرو گذاشت پيشم در ازاي مشتي گندم.
ـ راست ميگويي؟ اين واقعا چادر فاطمه است؟ دختر پيامبر اسلام؟
ـ راست ميگويد. من هم ديده بودم زنان مسلمان از اين پارچههاي سياه به سر مياندازند...
فردايش مسلمان شده بودند. همهشان.
برگرفته از بحارالانوار/ ج۴۳/ص۳۰
احسان تيموري