درباره ما
این وبگاه ، دیگر به روز نمیشود ! انشاءالله در سنگری دیگر فعالیت خواهیم کرد .
خانه
دوستان
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
بازدید کنندگان : 489984
تعداد نوشته ها : 171
دیدگاه ها : 1897
PageRank
Rss
لوگوی حمایتی
Zion
تکاوران جنگ سایبر
استفاده از مطالب این پایگاه تنها در صورت ذکر یک صلوات ، به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) بلامانع می‌ باشد

يكي بود يكي نبود؛ خورشيد در طلوع گرم ديگري از قله‌هاي سر به فلك كشيده ايلام به مردمان مهربانش لبخند مي‌زد كه ابرها آرام آرام سقف دوار آسمان را پوشاندند و تيرگي آسمان سايه‌اي بر سر شهر انداخت.

همه مردم از تيرگي آسمان دلشان گرفت اما دل مادر شهيد مفقودالاثر «عبدالمجيد اميدي» در انديشه ديگري بود، او براي هزارمين بار با خود انديشيد كه «فرزندش در كجاي اين گنبد كبود آرام گرفته است».

در همين فكر بود كه آهي كشيد و چند تار مويي كه از درد فراق به سپيدي نشسته را با دست مهربانش زير روسري كه گل‌هاي نرگس بر آن نقش بسته بود، پنهان كرد؛ از جا بلند شد؛ از پنجره چوبي اتاق، بيرون را نگريست؛ يك لحظه خاطرات دوران كودكي عبدالمجيد جلوي چشم‌هايش آمد و با اشك بر گونه‌هايش جاري شد.

يادش آمد كه عبدالمجيد عاشق باران بود؛ وقتي بوي باران به مشامش مي‌رسيد، هر طور شده مادر را راضي مي‌كرد تا زير باران برود؛ عشق او به باران بود كه دل او را آسماني كرد، او از زمين دل بريد تا به آسمان برود.

خاطره آن روزها براي مادر گنجينه‌اي بود كه از غوطه خوردن در آن‌ها لذت مي‌برد؛ سال‌هاست كه مرور خاطرات عبدالمجيد به جاي خودش مونس تنهايي‌هاي مادر شده است؛ صداي چكه قطره‌هاي باران بر لبه پنجره، باز مادر را هوايي كرد؛ بلند شد تا سقف آجري را پس بزند و دل به لطافت باران بسپارد.

دستش را به ديوار تكيه داد، با كمري خميده از در خانه گذشت و جلوي در ايستاد؛ به نظرش آمد اينجا همان جايي است كه عبدالمجيد روزهاي باراني خود را به آنجا مي‌رساند و مي‌ايستاد؛ سعي كرد از دريچه نگاه فرزندش به اطراف نگاه كند و از باران لذت ببرد؛ چشم‌هايش را بست و احساس كرد عبدالمجيد را مي‌بيند.

چشم گشود و به تپه روبرو خيره شد؛ عبدالمجيد را ديد كه لباس پاسداري بر تن دارد؛ انگار از بارش باران لذت مي‌برد اما دل مادر از ديدن عبدالمجيد گرفت؛ لب‌هاي عبدالمجيد از تشنگي ترك خورده بود؛ مادر يادش آمد فرزندش 5 روز در ميمك در محاصره دشمن بوده و آب براي خوردن نداشته است...؛ دلش تپيد، دلش مثل دل آسمان گرفت؛ قلبش فشرده و چشم‌هايش داغ شد و قطره‌اي اشك از گوشه چشم‌ها بر گونه‌هاي خيسش جاري شد و با قطره‌هاي باران درآميخت و پايين آمد.

دوباره به روبرو خيره شد، عبدالمجيد را ديد كه دارد به مادر اصرار مي‌كند به خانه برگردد؛ حتي گريه و التماس كرد؛ اما مادر برنگشت مادر با بغض و گريه مي‌گفت «كجا بروم مادر؛ وقتي بدن تو 23 سال است كه زير باران است چطور انتظار داري من زير باران نباشم».

مادر شايد باور نداشت كه فرزندش به شهادت رسيده است؛ وقتي كسي به سراغش مي‌رفت تا عكس‌هاي شهيد را از او بگيرد، نمي‌داد و مي‌گفت «اين‌ها امانت‌هاي عبدالمجيد است، هر وقت برگردد بايد به او بدهم».

مادر شهيد مفقودالاثر «عبدالمجيد اميدي» 23 سال چشم انتظار بود؛ 23 سال با هر باراني كه باريد اشك ريخت و همان جا كه فرزندش به نظاره باران مي‌ايستاد به آسمان خيره مي‌شد، 23 سال زير باران دست به دعا بر مي‌داشت تا عبدالمجيد به بازگشت رضايت دهد اما صبر مادر تمام شد و عبدالمجيد نيامد؛ اربعين سال 87 بود كه عبدالمجيد مادر را به مهماني طلبيد؛ و اين‌گونه بود كه مادر با انتظارها و سجده‌هاي طولاني زير باران خداحافظي كرد و ترجيح داد خودش به ديدار فرزندش برود.

شهيدي كه هرگز بازنگشت

خاطراتي از شهيد عبدالمجيد اميدي :

وقتي به دنيا آمد، امام در تبعيد بود و او در گهواره، با لالايي مادرش، علي (ع) و حسين (ع) را شناخت. شايد آن روز كسي جز عبدالمجيد و مادرش نمي‌دانستند گهواره كه با دست مادرش تكان مي‌خورد، پرتو اين جمله امام را كه «ياران من در گهواره‌اند» سرنوشت او را رقم مي‌زند.

امام كه آمد و انقلاب پيروز شد، عبدالمجيد قلاب سنگش را كه با آن در خيابان‌هاي شهر به جنگ نيروهاي شهرباني مي‌رفت، در گوشه‌اي از اطاقش آويخت و رفت سراغ مطالعه و نگهباني و شعارنويسي بر ضد گروهك‌هاي چپ‌گرا و ليبرال و آن‌هايي كه مي‌خواستند در غائله كردستان، ايلام را نيز به آشوب بكشانند.

فعاليت‌هاي چشمگير عبدالمجيد در هنرستان و دبيرستان‌هاي ديگر شهر، از چشم عناصر گروهكي پنهان نماند. او را گرفتند زير مشت و لگد؛ دندانش را شكستند و به او هشدار دادند كه دفعه ديگر حسابت را با چيز ديگري مي‌رسيم.

هرگاه فرصت مي‌كرد، براي زيارت به مشهد و قم مي‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و كم سخن و هميشه با چشم‌هايش در پي افقي بود كه احساس مي‌كرد در خاك نمي‌تواند آن را پيدا كند.

سال 59 يك سهميه بورسيه خارج از كشور به ايلام داده شده بود. خيلي‌ها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: مي‌خواهم از بچه‌هاي متدين و مكتبي با معدل بالا، يكي را انتخاب كنم كه در آينده در خدمت مردم اين استان محروم باشد. عبدالمجيد يكي از گزينه‌ها بود و خيلي‌ها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجيد مي‌گفت: «وظيفه امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در كلاس سنگر.».

 

خودش مي‌گفت: به من مي‌گويند بايد رفت درس خواند و آدم خوبي شد، گيرم كه رفتم درس خواندم و آدم خوبي شدم، براي چه؟ مگر امروز، درِ چيزي بالاتر از خوبي به روي ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبي در عالم هست كه بايد به دنبال آن رفت!؟

سال 62 بود كه لباس سبز پاسداري تنش كرد و از آن روز به بعد، مسئول بسيج لشكر اميرالمؤمنين (ع) بود.

زندگي ساده‌اي داشت. مي‌توانست خوب زندگي كند، اما هرگز از امكاناتي كه قشر فرودست جامعه قادر به تأمين آن نبودند استفاده نمي‌كرد. هر چه سر سفره مي‌آورند، همان را مي‌خورد و نمي‌خواست كسي را به خاطر دوست‌داشتني‌هايش به زحمت بيندازد. حتي مادرش هم هرگز نفهميد كه عبدالمجيدش چه غذايي دوست داشت!

خيلي جاذبه داشت. با اخلاقش بود كه بسياري از دانش‌آموزان را شيفته خود كرده بود كه كلاس مدرسه و دانشگاه را ترك كنند و به عشق در آغوش گرفتن چيزي بالاتر از خوبي‌ها در آغوش سنگر آرام بگيرند.

شهيدي كه هرگز بازنگشت

سال 63 در منطقه ميمك با بچه‌هاي تيپ نبي اكرم (ص) كرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهاي فتح شده و پشت سر گذاشته شده هنوز كاملاً پاك‌سازي نشده بود. تك دشمن موجب شد كه عبدالمجيد و ديگر دوستانش در بخشي از ني‌زارهاي محصور در ارتفاعات ميمك خود را در محاصره دشمن بعثي ببينند.

محاصره طول كشيده بود. رزمنده‌ها در كانالي محصور در ني‌زارها با مرگ دست و پنجه نرم مي‌كردند. تماس با بي‌سيم به صورتي خاص، استفاده از آب و غذاي بعثي‌ها، به صورتي پنهاني، آن هم در حالي كه زخمي‌ها براي اينكه صداي ضجه‌شان درنيايد، چفيه‌هايشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترين و دردناك‌ترين ساعات روزهاي پاياني حيات خاكي عبدالمجيد بود.

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصميم به گذشتن شبانه از سنگرهاي دشمن و عبور از ميادين براي نجات خود و نجات محاصره شدگان مي‌گيرند. عبدالمجيد تصميم به ماندن در كنار رزمندگان و مجروحان مي‌گيرد و چهار رزمنده تمام مدارك و اسناد خود را نزد او به امانت مي‌گذارند تا در صورت اسارت و يا شهادت آنان در حين شكستن حلقه محاصره، هويتشان محفوظ بماند.

چهار نفر معجزه‌آسا شبانه از كنار سنگرهاي نيروهاي بعثي و از ميان ميادين مين مي‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌هاي نزديك تپه ماهورها، راه را براي ياري رساندن به نيروهاي در محاصره مي‌بندد.

نُه روز از محاصره مي‌گذرد، بعثي‌ها پس از تثبيت موقعيت خود، مشغول پاك‌سازي و آتش زدن ني‌زارها مي‌شوند. از ميان يكي از ني‌زارهاي سوخته، كانالي كشف مي‌شود كه در آن، جمعي رزمنده مجروح كه آثار تشنگي و گرسنگي از پيكرشان معلوم بود، در آغوش همديگر آرام گرفته‌اند.

 

محاسن بلند و وجود مدارك ديگر رزمندگان در جيب عبدالمجيد، آنان را واداشت تا سريع او را از ديگران جدا كنند و «عبدالمجيد اميدي» تشنه و گرسنه، خاكي و خسته كه دست و لباس‌هايش معطر به خون شهيدان و مجروحان بود، زير پوتين‌ها و قنداقه تفنگ بعثي‌ها، بي‌رمق‌تر و خونين‌تر مي‌شود. عبدالمجيد به سختي قامت راست مي‌كند. در زير نور آفتاب گرم و سوزان، افقي را كه در جستجوي او بود مي‌يابد، لبخندي بر لبانش مي‌نشيند و لحظه‌اي بعد صداي رگبار گلوله‌ها، مدالي بالاتر از همه خوبي‌ها را بر پيكر او مي‌نشاند؛ پيكري كه هرگز با پلاكي كه او بر سينه داشت، به آغوش خانواده‌اش باز نگشت و مادرش در حالي با عالم خاك وداع كرد كه همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجيد را، فاتح قله خوبي‌ها را لااقل براي آخرين بار از پلاكش ببويد.

روحش شاد و يادش گرامي

فرآوري: رها آرامي 

 

 


منابع : خبرگزاري فارس

ماهنامه امتداد


دسته ها : سيره شهدا`
شنبه 1390/6/19 10:16
X