نور بود و نور كه ميتابيد. خانهي مرد يهودي غرق نور شدهبود. اول وحشت كرد: "نكند گرويي مرد مسلمان آتش گرفته است؟" كمي نزديكتر شد. نه! چشمه چشمه نور سپيد بود كه از آن چادر مشكي ميجوشيد. طاقت نياورد. رفت سراغ قوم و خويشهاي يهودياش. گرداگرد پارچه سياه كه ديگر سياه نبود حلقه زده بودند.
ـ اين پارچه مال كيست؟
ـ مال داماد پيغمبر است. پول نداشت گندم از من بخرد، چادر زنش را گرو گذاشت پيشم در ازاي مشتي گندم.
ـ راست ميگويي؟ اين واقعا چادر فاطمه است؟ دختر پيامبر اسلام؟
ـ راست ميگويد. من هم ديده بودم زنان مسلمان از اين پارچههاي سياه به سر مياندازند...
فردايش مسلمان شده بودند. همهشان.
برگرفته از بحارالانوار/ ج۴۳/ص۳۰
احسان تيموري