درباره ما
این وبگاه ، دیگر به روز نمیشود ! انشاءالله در سنگری دیگر فعالیت خواهیم کرد .
خانه
دوستان
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
بازدید کنندگان : 489972
تعداد نوشته ها : 171
دیدگاه ها : 1897
PageRank
Rss
لوگوی حمایتی
Zion
تکاوران جنگ سایبر
استفاده از مطالب این پایگاه تنها در صورت ذکر یک صلوات ، به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) بلامانع می‌ باشد

نور بود و نور كه مي‌تابيد. خانه‌ي مرد يهودي غرق نور شده‌بود. اول وحشت كرد: "نكند گرويي مرد مسلمان آتش گرفته است؟" كمي نزديك‌تر شد. نه! چشمه چشمه نور سپيد بود كه از آن چادر مشكي مي‌جوشيد. طاقت نياورد. رفت سراغ قوم و خويش‌هاي يهودي‌اش. گرداگرد پارچه سياه كه ديگر سياه نبود حلقه زده بودند.

ـ اين پارچه مال كيست؟

ـ مال داماد پيغمبر است. پول نداشت گندم از من بخرد، چادر زنش را گرو گذاشت پيشم در ازاي مشتي گندم.

ـ راست مي‌گويي؟ اين واقعا چادر فاطمه است؟ دختر پيامبر اسلام؟

ـ راست مي‌گويد. من هم ديده بودم زنان مسلمان از اين پارچه‌هاي سياه به سر مي‌اندازند...

فردايش مسلمان شده بودند. همه‌شان.

برگرفته از بحارالانوار/ ج۴۳/ص۳۰

 احسان تيموري 


دسته ها : مذهبي`
يکشنبه 1390/6/13 19:20
X