عشق رفتن به جبهه ديوانهام كرده بود. نه سن و سال درست و حسابي داشتم، نه تن و بدن رشيد و تنومندي. هر بار كه ميرفتم پايگاه اعزام نيرو، انگار كه با بچه تخس و پررويي طرف باشند، دنبالم ميكردند و با بد و بيراه و تهديد، بيرونم ميكردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا اينكه مسئول ثبتنام را از رو بردم. بنده خدا با خندهاي كه شكل ديگري از گريه بود، چند فرم را به دستم داد. من هم چشمان اشكآلودم را سريع پاك كردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تند تند فرمها را پر كردم. ماند دو تا فرم كه بايد دو نفر از معتمدين و خوش نامهاي محله آن را پر ميكردند. مثل خر ماندم توي گل. سعي كردم حالت چهرهام مظلومانه باشد: به مسئول ثبتنام گفتم: من دو تا خوش نام و معتمد از كجا پيدا كنم؟
بنده خدا كه از دستم عاصي شده بود، با تندي گفت: از تو جيب من! من چه ميدانم. فرمها را بده پر كنند و زود بيار. حالا هم تا از تصميمم برنگشتهام، برو رد كارت.
ماندن را جايز ندانستم و زدم بيرون.
نفهميدم مسير پايگاه اعزام نيرو تا محلهمان را چه طور آمدم. در راه همهاش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محلهمان معتمد و خوش نام كم نبود. اما مشكل اين بود كه خودم خيلي خوش نام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهكار اسم در كرده بودم! همه كسبه و اهالي محل از دستم ذله بودند. مغازهاي نبود كه شيشهاش را با توپ خرد و خاكشير نكرده باشم. پيرمردي نبود كه موقع بازي فوتبال در محله، مزه شوتهاي مرا نچشيده و با ضربه توپ كله معلق نشده باشد! خلاصه كلام همه از دستم عاصي بودند و من ميدانستم كه اگر بفهمند كارم به آنها افتاده و ريشم پيششان گرو است، چه معاملهاي كه با من نميكنند.
يك دفعه ديدم ايستادهام جلوي مغازه «آقا پرويز» و او دارد بِر و بِر نگاهم ميكند. اين آقا پرويز اسم واقعياش پرويز نبود. يك بار از دهان نوهاش پريد و گفت كه اسم واقعي پدر بزرگش «قند علي» است. از آن به بعد من هر بار كه ميخواستم صداش كنم. ميگفتم: آقا قند علي...
و او سرخ و سفيد ميشد و برايم خط و نشان ميكشيد. اما حالا زماني بود كه بايد گردن كج ميكردم و يك جوري دلش را به دست ميآوردم. رفتم توي مغازه و گفتم: سلام آقا پرويز!
بنده خدا طوري با چشمان ورقلمبيده و متعجب نگاهم كرد كه دلم برايش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شكفت و با لباني خندان گفت: سلام پسر گلم، حالت چطوره؟
فهميدم كه زدهام به هدف. حسابي مايه گذاشتم و مخش را ريختم توي فرقون و آنقدر برايش روضه خواندم و منبر رفتم كه ترش كرد و با عتاب گفت: بسه بچه، اول صبحي چه خبرته اين قدر حرف ميزني. راست و حسيني بگو ببينم دردت چيه؟
فهميدم كه تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول با چشمان هاج و واج نگاهم كرد. بعد پقي زد زير خنده و آب دهانش مثل قطرات باران ريخت روي سر و صورتم، و لابهلاي افشاندن آب دهانش گفت: چي... تو... ميخوابي... بري جبهه؟
اخم كردم و گفتم: مگه من چِمه. خداي نكرده كور و كچلم يا دست و پام چلاقه؟
تا گفتم كچل، انگار كه حرف ناجوري زده باشم، حسابي ترش كرد. حق هم داشت. چون قدرتي خدا جز چند تا شويد روي سر براقش، اثري از مو نبود. كمي سرخ شد و گفت: نخير. من هم چه كاري نميكنم. برو رد كارت!
ديگر اعصابم داشت قاطي ميشد. زدم به پررويي و الكي گفتم: باشد آقا قند علي، فقط يادت باشد كه خودت خواستي. از امروز روي تمام ديوارهاي محل مينويسم: آقا پرويز آقا قند علي! اصلاً يك تابلوي گنده ميخرم و مي دم روش بنويسند: مغازه پر مگس آقا قند علي!
بنده خدا كم آورد. به زور لبخند زد و گفت: آخر پسر جان تو از جان من چه ميخواهي، مي دوني اگه ننه بابات بفهمن من ميدونستم كه تو ميخواهي بري جبهه و خبرشان نكردهام، چقدر از دستم ناراحت ميشوند؟
نفس راحتي كشيدم و گفتم خيالتان راحت آن قدر جيغ و داد كردهام كه آنها هم جان به سر شدهاند و با رفتن من به جبهه موافقت كردهاند.
سر تكان داد و گفت: آن فرم لعنتي را بده من!
بعد عينك شيشه كلفتش را به چشم زد. با خوشحالي يكي از فرمها را به دستش دادم. فرم دوم را روي كفه ترازويش گذاشتم و گفتم: بيزحمت اين يكي را هم بدهيد يكي از دوستانتان پر كند، تا ديگر مزاحم نشوم.
آه سردي كشيد و حرفي نزد.
بله. اين طوري بود كه آقا قند علي و دوست صميمياش آقا مراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار بازي ديگري براي من تدارك ديده بود. سالها بعد كه من جواني متين و سر به راه شده بودم به همراه پدر و مادرم بار ديگر مزاحم آقا قند علي شدم. اما اين بار ميخواستم مرا به غلامي قبول كند و دامادش بشوم. حالا شما فكرش را بكنيد كه در جلسه خواستگاري چه گذشت!!!
نويسنده : داوود اميريان